نیک آفریننیک آفرین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

دخترانه ها

همه ی خانه های من ...

سلام دختر کوچولو ها هوا بد جوری گرفته و ما داریم کم کم وسیله هامونو جمع میکنیمو از این خونه میریم ... و بعد از مدتها این اولین باره که احساس می کنم دارم به خونه ی خودم برمیگردم . آدم هرچی باشه هرچقدر هم کوچیک یا بزرگ ...باید حتما ریشه داشته باشه ... ریشه ی من به جایی توی یه شهر کوچیک برمیگرده ... به خونه ی کلنگی که از بیرون شکل خونه ی عروسکهاست ... ریشه ی من به پدرم برمیگرده ... به یه پیرمرد دنیا دیده و منتظر ... ریشه من به یه حیاط برمیگرده ... به یه درخت صنوبر بزرگ که حتی وقتی بزرگ شدم قد آغوش من نشد و اصلا نفهمیدم کی ریشه کن شد و به خاطره ها پیوست ... به یه تاب با طناب آبی که تابت میداد تا آسمون آبی ... هرچه بلندتر ... خنده ها بیشتر ......
26 بهمن 1393

خواب دیده ام خانه ای خریده ام ...

سلام دختر کوچولو ها زمستون از نیمه گذشت و بهار خیلی زودتر از اون چیزی که همیشه فکر می کردم به سرزمین ما سرک کشید ... به شهر کودکی های من ... به باغ پدربزرگ ، به قلب ساده و زودباورم !  وقتی خودمو توی آینه نگاه می کنم انگار سالهاست که باردارم ... با یک شکم بزرگ که به سختی راه میرم ... انگار تموم بچه های این چند سال اخیر رو من به دنیا آوردم ... انگار من زمین هستم و حس مادر بودن در من تا ابد باقی خواهد ماند ... حتی در زندگی های بعدی ... حتی بعد از عصر یخبندان. کاش دنیا جای قشنگ تری برای زندگی بود اون وقت من به شما می گفتم زیبایی چیه ، و خوشحالی از زیبایی چیه ... اون وقت خیلی راحت تر حرف منو باور می کردید ... اونقدر راحت که فکر می کردی...
16 بهمن 1393

روز اول دی ماه

سلام دخترکوچولوها مادرتون داره براتون می نویسه از یه زمستون تازه یه زمستون سرد ... یه زمستونی که امیدورام هرگز ما رو یاد هیچ خاطر ه ی خیسی نندازه. یه زمستون که هر دوتا تون دارین بزرگ تر میشین ... یکی تو دستهای من و یکی تو دلم ... و من خوشحالم که با اینهمه مشغله ، جرات مادری دارم.  گاهی دلم می خواد یکی از این روزهای من فیلم بگیره و بعد سال بعد و یا سالهای بعد بهم نشون بده ... تا ببینم که اونقدر ها هم که فکر می کنم در طول زندگیم ضعیف نبودم ...همیشه سعی کردم دنبال رویا هام برم و بالاتر از همه با خودم صادق باشم و این خوبه . نیک آفرین ... تو این روزها با کارهای عجیبت هر روز مارو شگفت زده می کنی ...برای خودت هر روز ده ها بار نقاشی میکشی...
2 دی 1393

روز تولد شادی

سلام دختر کوچولوها روز تولد مادرتون ... یعنی درست همون غروبی که به دنیا رسید مطمئنا همه چیز دنیا با امروز فرق داشت بجز این بارون آروم و ریز ریز و بی وقفه ! شاید اون روز من با خودم فکر کردم دنیا حتما جای زیبایی برای زندگی خواهد بود و تصمیم گرفتم زمینی بشم ... یا شاید فکر کردم دیگه به انتظار یه عده که شاید منتظرم هستند جواب بدم... و یا هر چیز دیگه که الان اصلا به یادش ندارم. به یاد نداشتن گاهی وقتا خیلی چیز خوبیه دخترا ... کمک میکنه آدم به خیلی از خاطرات تلخش اصلا فکر نکنه ولی متاسفانه من شاید غیر از دوران جنینی ام ، همه ی اتفاق های خوب و بد زندگیمو به یاد دارم ... و گاهی سرم سوت میکشه از این همه خاطره ! گاهی دلم می خواد سرم رو بکنم و جاش ی...
14 آذر 1393

آذرماه همیشگی من

سلام دختر کوچولو سلام دختر کوچولو ها سلام به مادرتون که هنوز هم فکر میکنه دختر کوچولوی همین بیست ساله پیشه آذر همیشه ماه قشنگی برای من بوده ... ماه تولد و خوشبختی ... ماه شادی های غمیگن ... ماه غم های شاد .ماه تولد مادرتون که بابایی می گه کوچولو ترین دختر دنیاست.  و اما این روزهای های آذر خیلی زیبا تر از سالهای دیگه است چون تازه  با خبر شدیم نی نی کوچولویی که تو راهه یه دختر کوچولوی دیگه است که به جمع دخترانه های ما اضافه میشه. خداروشکر ... خدارو شکر که خدا هوای ما سه تا دخترا رو داره ... بابابیی هم خوشحاله و من خوشحال تر ... مطمئن سه تایی به ما بیشتر خوش میگذره و خدا از اون بالا و بابایی از همین جا ها مراقب ما...
4 آذر 1393

از دلتنگی های نیمه شب پاییز

سلام دختر کوچولو چرا این روزا اینهمه دل مامان برای نوزادی های تو تنگ میشه ... چرا هر لحظه که می بینمت بازهم دلم واست تنگه مامان فدای تو بشه ... چرا ؟ یه عکس پیدا کردم  واسه ده  ماهگیت ... ببین جقد خواستنی بودی لپوی مامان ... چرا تو اینهمه مهربونی و روزی ده ها بار منو می بوسی ... چرا اینهمه مادر تو بودن خوبه ! خدایا شکرت ...
10 آبان 1393

صبح یک روز بارانی

سلام دختر کوچولو بعد از یک ماه ننوشتن برای تو ، الان تو صبح یه روز بارونی اواخر مهر ماهی دارم برات می نویسم و می دونم خودت از مشغله های من خبر داری. تو از 19 ماهگی هم گذشتی و کلی کارای جدید یاد گرفتی ... مثل یه طوطی کوچولو تموم حرفای ما رو تکرار می کنی بعد بلند بلند می خندی ... که مارو خوشحال کنی ... هر وقت ازت می پرسیم ما رو چند تا دوست داری میگی : دوتااااا ... آدما رو به اسم صدا می کنی ... عاشق خوردن ماست و  ماکارانی و پسته و تخمه و البته آب نبات هستی و مثل مادرت عاشق جوییدن آدامس ...گاهی که دعوات می کنم اینقد میگی مامانم مامانم ... تا دوباره نگات کنم و بخندم ... انگار می دونی دیگه قراره شیر رو ازت بگیرم ... همین جور وعده های شی...
28 مهر 1393

داستان دنیای آدمها ...

سلام دختر کوچولو تا چند روزه دیگه ، تابستون گرم و سوزان با همین آخرین بارون های شهریور تموم میشه اونوقت ما می مونیم یک فصل تازه ... پاییزه عاشق ... پاییزه سر بزیر ... پاییز اولین روزهای زندگی مادر تو ... دلم گرفته نیک آفرین ... دلم از خیلی چیزها گرفته از خیلی آدمها ... خودت که می دونی مادرت چقدر نازک دله ... خودت که میدونی چقدر احساساتی و تنهاست و غیر از تو و بابایی کسی از دلمشغولی هاش خبر نداره . بیرون این خونه یه دنیا با آدمهای جورواجور وایسادن تا اگه برخلاف میلشون کاری کنی بریزن سرت و حسابی ته دلت رو خالی کنن... بعد که برمیگردی خونه می بینی هیچ چیز نداری جز یه حال پریشون که بهش میگن : دلتنگی ... از اینها که بگذریم تو خیلی دختر خو...
29 شهريور 1393

آخرین روزهای شهریور

سلام دختر کوچولو سلام به تو که اگه هزار هزار سال بگذره باز من مادر توام تو مادر من ... من دختر توام تو دختر من ... سلام به هجده ماهگیت ... به روزهایی که کشف خونه، این سرزمین نامکشوف برای تو ، از قشنگ ترین سرگرمی هاست ... روز و شبت بخیر . مادرِ تو ... مادرِ تو این روزها خیلی سرش شلوغ بود ... مثل همیشه ... درگیر با دنیای آدمها ... رفت و آمدها ... سرگرم با کتابها و مقاله ها ... مشغول با کارهای خونه ... اما ... همچنان به فکر تو ، شب و روز ، شب و روز ، شب و روز ... تا یادم نرفته بگم یه خبر خوب دارم ...روز تولد یکی از آدمای خوب خدا بود (تولد امام رضا" ع ")که ما فهمیدیم یه نی نی کوچولوی دیگه خدا توی دل مامانی گذاشته ... وق...
23 شهريور 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترانه ها می باشد