روز تولد شادی

سلام دختر کوچولوها

روز تولد مادرتون ... یعنی درست همون غروبی که به دنیا رسید مطمئنا همه چیز دنیا با امروز فرق داشت بجز این بارون آروم و ریز ریز و بی وقفه ! شاید اون روز من با خودم فکر کردم دنیا حتما جای زیبایی برای زندگی خواهد بود و تصمیم گرفتم زمینی بشم ... یا شاید فکر کردم دیگه به انتظار یه عده که شاید منتظرم هستند جواب بدم... و یا هر چیز دیگه که الان اصلا به یادش ندارم. به یاد نداشتن گاهی وقتا خیلی چیز خوبیه دخترا ... کمک میکنه آدم به خیلی از خاطرات تلخش اصلا فکر نکنه ولی متاسفانه من شاید غیر از دوران جنینی ام ، همه ی اتفاق های خوب و بد زندگیمو به یاد دارم ... و گاهی سرم سوت میکشه از این همه خاطره ! گاهی دلم می خواد سرم رو بکنم و جاش یه درخت سر سبز بنشونم تا پرنده ها بیان روش بشینن و آواز بخونن، تا روح من تازه بشه .

از اینها که بگذریم ... روز تولد مادرتون که ششم آذر بود تموم شد و من بعداز روزها دنبال وقت خالی گشتن امشب رو برای نوشتن پیدا کردم. ما یه جشن تولد کوچیک خونه ی باباجون گرفتیم.و تو نیک آفرین اون قدر شاد بودی و رقصدی و آهنگ تولد خوندی که موقع برگشتن تو ماشین خوابت برد . 

این روزها که به بیست و یک ماهگی نزدیک میشی خیلی بزرگ شدی دخترم ... گاهی برام از احساسات میگی ... از چیزهایی که میترسی یا دوس داری یا فکر میکنی . مثلا امروز بهم گفتی از صدای موتور آقاموتوری میترسی !!!! صدای موتوری که از تو کوچه میآد ... و من از تعجب فقط نگات کردم. قدرت تخیلت مثل مادرت خیلی قویه ... از هر چیزی برای خودت داستان میسازی... از هر شکلی تصوری داری !

نی نی کوچولوی توی دل مامانم تازه 18 هفته داره ... گاهی یه تقه هایی میزنه و ناپدید میشه ... دلم برات تنگ شده دخترکوچولوی من .از همون جا برای مامان و بابا دعا کن... و یواشکی به خدا بگو کاری کن مامان از دلخوشی های کوچیک و مضحکش دست برداره ... زندگی خیلی جدیه.

این عکسها هم که گذاشتم مال این روزهای من و تو و تولد مامانیه ...همین!