داستان دنیای آدمها ...
سلام دختر کوچولو
تا چند روزه دیگه ، تابستون گرم و سوزان با همین آخرین بارون های شهریور تموم میشه اونوقت ما می مونیم یک فصل تازه ... پاییزه عاشق ... پاییزه سر بزیر ... پاییز اولین روزهای زندگی مادر تو ...
دلم گرفته نیک آفرین ... دلم از خیلی چیزها گرفته از خیلی آدمها ... خودت که می دونی مادرت چقدر نازک دله ... خودت که میدونی چقدر احساساتی و تنهاست و غیر از تو و بابایی کسی از دلمشغولی هاش خبر نداره . بیرون این خونه یه دنیا با آدمهای جورواجور وایسادن تا اگه برخلاف میلشون کاری کنی بریزن سرت و حسابی ته دلت رو خالی کنن... بعد که برمیگردی خونه می بینی هیچ چیز نداری جز یه حال پریشون که بهش میگن : دلتنگی ...
از اینها که بگذریم تو خیلی دختر خوبی هستی ... همه ی حرفهای منو می فهمی و وقتی برات آواز می خونم با دهان باز تا آخرش رو گوش میدی و بعد دست میزنی . تو ناقلا شدی و گاهی هم شیطون ... تو فکر میکنی همه ی آدمهای بیرون از خونه می خوان تورو بوف کنن ، هر وقت با پدرت از پارک برمیگردی برام تعریف می کنی که : ... آگا... بوف ... و این یکی رو از من به ارث بردی . هرچند که خوب نیست ... آدمهای خوب هم هستند ... آدمهای فرشته ... آدمهایی که گاهی می تونی رو کمکشون حساب کنی و سرتو بزاری رو شونه هاشون...و همین خوبه .
هی نیک آفرین ... " باید برویم به روستای خودمان / این شهر فقط کلاغ می روید از او" باید برگردیم به سرزمین مهربونی ... به آرمان شهری که من تا الان نشانی ازش پیدا نکردم... تو چرا بین این همه اخلاق این حساس بودن رو از من به ارث بردی ... تو چرا مادر من نشدی تا من در دستهای گرم تو بخوابم و بعد سالهای سال بعد نزدیک همین روزهای پاییزی بیدار بشم ؟ تو چرا اینهمه دوست داشتنی هستی و من طاقت دوست داشتن رو هم ندارم... طاقت مادری ... ای خدا ... ای خدا ... ای خدا ...
این عکسِ ده ماهگی نیک آفرین است