همه ی خانه های من ...
سلام دختر کوچولو ها
هوا بد جوری گرفته و ما داریم کم کم وسیله هامونو جمع میکنیمو از این خونه میریم ... و بعد از مدتها این اولین باره که احساس می کنم دارم به خونه ی خودم برمیگردم . آدم هرچی باشه هرچقدر هم کوچیک یا بزرگ ...باید حتما ریشه داشته باشه ... ریشه ی من به جایی توی یه شهر کوچیک برمیگرده ... به خونه ی کلنگی که از بیرون شکل خونه ی عروسکهاست ... ریشه ی من به پدرم برمیگرده ... به یه پیرمرد دنیا دیده و منتظر ... ریشه من به یه حیاط برمیگرده ... به یه درخت صنوبر بزرگ که حتی وقتی بزرگ شدم قد آغوش من نشد و اصلا نفهمیدم کی ریشه کن شد و به خاطره ها پیوست ... به یه تاب با طناب آبی که تابت میداد تا آسمون آبی ... هرچه بلندتر ... خنده ها بیشتر ... که هر چه آروم تر ، حس خواب بیشتر ...
یادتون نره دخترا ... نزارید ریشه تون کنده بشه ... به جایی که بهش تعلق دارین وفادار باشین حتی اگه خاطره های خوبی ازش نداشته باشین ... حتما همه ی خاطره ها که نباید خوب باشه ... مث من نباشید ولی همه ی اتفاق های زندگیتون رو به چشم یه رویای زیبا ببینید که بعدها ، آخر شبها بهش فکر کنید ...! حتما به همه ی مکان ها و شهر ها و درختها ... و شب و روزها فکر کنید ...اینها حتما یه جایی بدرتون می خورن . حتی وقتی رفتین اون طرف دنیا ... اون طرف کوه ها اون طرف دریا ها ...
ما دیگه داریم از این خونه میریم خونه ای که احساس خوبی بهمون میداد و تو نیک آفرین ،توی همین خونه بود که برای اولین بار زندگیتو شروع کردی ...
باز خداروشکر که خدا به فکر ما بود ... خداروشکر که دست مارو ول نکرد . من از تنهایی و بی پناهی می ترسم ... من از فراموش شدن می ترسم ...من دختر ترسویی هستم که تموم عمرم سعی کردم همه رو دوست داشتم و یکی حتما اینو می دونه ... و از قضای روزگار مادر شما شدم !
________________________________________________________
نیک آفرین : مامانی چی شده ؟
من : ...
نیک آفرین : پیاز رفته چشمت ؟
من : ...
نیک آفرین : نگفتم پیاز دست نزن مامانی بلا ... ای بابا پیاز
من می خندم و اشکهامو پاک می کنم و تو می گی : پماد بزن خوب میشه ... و من بیشتر می خندم و تو با هیجان میگی : دیدی خوب شد !