نیک آفریننیک آفرین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

دخترانه ها

مادر تو

                                                    سلام دختر کوچولو  چه شب آرومی در حال گذشتنه ، تو الان تا کجای راه آسمونو طی کردی که به زمین برسی ؟ صدای لالایی  های منو می شنوی که از زمین برات فرستادم ؟ آره لالایی های من ... من مادر تو هستم . مادرِتو ...! قبلا وقتی به کلمه ی مادر فکر می کردم  چیزهای گنگی در ذهنم نقش می بست ولی امروز ، با فکر کردن به کلمه ی مادر یاد تو می افتم ، انگار همون طور که من مادر تو هستم در زندگی های قبلی تو مادر من بودی !   چرا تو رو یادم نیست ؟ &n...
18 آذر 1391

داستان دنیای آدمها

                                             سلام دختر کوچولو الان که دارم برات می نویسم تنها هستم ، مثل اکثر وقتایی که برات مینویسم . از کتاب خوندن خسته شده بودم با خودم گفتم برای تو نوشتن بهتر از ، از گذشته خوندنه . تا تو به دنیا برسی ،پایان نامه مو تحویل می دم  و نزدیکای روز تولدت ، آزمون دکترا دارم . خدا رو چی دیدی ، شاید سال دیگه با تو رفتم سر کلاس... در کنار تو درس خوندم ... و تو هی با کنجکاوی به کاغذ ها و کتابهای من نگاه کنی ... و شاید تو دلت بگی  چقد مامان کتاب می خونه ها ...!   نی نی کوچولوی م...
14 آذر 1391

شعر امروز

    سلام دختر کوچولو   روز جمعه ی زیبایی در حال گذشتنه ، و بالاخره تو ی این سرزمین که جیره بندی آفتابه ، اندکی نور خورشید تابید . آره دختر کوچولو ... بعد ها که به دنیا بیای ، و بعدتر ها که بزرگ بشی حتما گاهی از رطوبت هوا و بارون های همیشگی گله می کنی ، ولی مطمئنم با تموم این حرفا سرزمین مادریت رو دوست خواهی داشت. می دونی دختر کوچولو در دنیا ی ما آدمها چیزی وجود داره به اسم نگرانی . نگرانی یعنی اینکه ندونی بعدش چی میشه ! و اینا قسمتی از زندگی هستن.  الان که دارم می نویسم یکم نگرانم ولی وقتی انرژی تو رو برای زندگی کردن می بینم ، آروم میشم ... تو انرژی زیادی برای زندگی کردن داری ، و این یعنی من نباید نگرا...
10 آذر 1391

روز تولد من

                                                     سلام دختر کوچولو  الان که دارم برات می نویسم ، پشت این پنجره ، بارون داره تموم آلودگی های امروز دنیا رو میشوره و پاک میکنه ، اون روز غروب هم که من به دنیا رسیدم بارون بود ... اره دختر کوچولو ، امروز روز تولد منه ... روز تولد مادرِ تو ...  خوشحالم که یک سال بزرگتر شدم ، و  سال به سال ،جای خنده های بلندم رو لبخندهای آروم گرفتن ! خوشحالم دیگه مثل گذشته ،ساعتها رویا پردازی نمی کنم ... خوشحالم که  قراره در سالهای نزدیک  چند ن...
6 آذر 1391

از دختر کوچولو به دختر کوچولو

  سلام دختر کوچولو  سالهاست توی این سرزمین مدام بارون میباره ، درخت های جوان پیر شدند و نهالها قد کشیدند ، پرنده های وحشی به نقطه گرمی کوچ کردند ، تو اما هنوز نیومدی . بچگی های منو یادت هست ؟ روزهای سرد زمستونی اینجا رو ... روزهای قشنگ بهاری ... تابستونهای شاد ...؟؟؟؟ تو همه ی این روزها با من بودی ، نبودی ؟ یه روز که پاییز بود و هوای گرفته ی غروب دل کوچولوی منو مضطرب کرده بود یادت میاد ؟ داشتم از پنجره به کوچ پرنده ها نگاه می کردم  و دلم می خواست که من هم پرنده باشم . یادت هست ؟ باید اون روزها به تو فکر کرده باشم دختر کوچولو ... به تن عروسکم به جای تو لباس می پوشوندم  و اونقدر مراقبش بودم که اتفاقی براش نیو...
2 آذر 1391

بارانی های با تو ...

سلام دختر کوچولو  بارون بارید ، و بارید و بارید ... و من برای تو چیزی ننوشتم ... منو ببخش که دغدغه های زندگیم زیاد شده و تو چه صبورانه در کنار همین ها همچنان با منی .  وقتی حرکاتت رو روی صفحه مانیتور سونوگرافی دیدم ... با خودم گفتم من مادر تو هستم دخترم ... از چیزی نترس . تو مدام دستت رو جلوی صورتت می گرفتی ... چند بار هم دستت کنار سرت بود ، انگار داشتی فکر می کردی ! به چی فکر می کردی خدا میدونه ... و یا شاید برای اولین بار فهمیدی دنیای دیگه ای هم غیر از این دنیا هست ... حتما صدا هایی از بیرون شنیدی ، که با صدای خنده های من فرق داشت ... نکنه ترسیده باشی ! جای تو در وجود من امنه دختر کوچولو . دیروز منو پدرت به جای دور ر...
29 آبان 1391

دختر من

                                               سلام دختر کوچولو دیروز یکی از دوستای تو از راه رسید و رفت بغل مادرش ... یه پسرکوچولوی آروم و دوست داشتنی ... و من همچنان منتظر روز رسیدن تو هستم . 130 روز دیگه مونده که تو ،  یه غروبی ، شبی ، صبحی ... یه موقع که من حواسم نیست بیای تا من یک خانواده داشته باشم .  دلم می خواد درباره ی تو با همه ی آدمهای توی خیابون حرف بزنم ... با پرنده ها از تو  بگم ... با گلها درباره تو صحبت کنم... به ستاره ها بگم خوش بحالتون که به دختر کوچولوی من نزدیک ترید . دلم ...
20 آبان 1391

داستان دنیای آدمها

                                                 سلام دختر کوچولو  همین چند دقیقه پیش داشتی تکون می خوردی ، انگار با انگشتای ظریفت داشتی پوست منو لمس می کردی ... نگران نباش ، من از لطیف ترین موجودات دنیا هستم ... تو توی پر قو خوابیدی ، یه جای آروم ... و چقدر خوش بحالته که یه جا برای زندگی داری ... در دنیایی که میلیاردها نفر بی خانمان هستن .  می دونی دختر کوچولو ... خونه ، امن ترین جای دنیاست . خونه یعنی یه خواب راحت بعد از دغدغه های هر روز ... خونه یعنی تو دلت می خواد هر گز پاتو ازش بیرون نزاری ...
18 آبان 1391

از دختر کوچولو به دختر کوچولو

                                             سلام دختر کوچولو  خوش بحالت که تو ،تو ی دل منی و از دنیا خبر نداری . دیروز وقتی همه ی انرژی چشمم رو جمع کرده بودم که از روی صفحه ی سیاه مانیتور سونوگرافی حرکات تو رو ببینم ، یه لحظه دلم برای خودم سوخت . اینهمه محبت در من چه می کنه دختر کوچولو ؟  خدا حتما یه چیزی می دونست که خواست من مادر تو باشم .  مادر تو ... تویی که اینهمه آروم و مهربون داری در من رشد می کنی و سفارش ما رو پیش خدا می کنی .   حالا که من مادر تو ام ، ولی در زندگی بعدی تو مادر من باش تا...
16 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترانه ها می باشد