شعر امروز
سلام دختر کوچولو
روز جمعه ی زیبایی در حال گذشتنه ، و بالاخره تو ی این سرزمین که جیره بندی آفتابه ، اندکی نور خورشید تابید . آره دختر کوچولو ... بعد ها که به دنیا بیای ، و بعدتر ها که بزرگ بشی حتما گاهی از رطوبت هوا و بارون های همیشگی گله می کنی ، ولی مطمئنم با تموم این حرفا سرزمین مادریت رو دوست خواهی داشت.
می دونی دختر کوچولو در دنیا ی ما آدمها چیزی وجود داره به اسم نگرانی . نگرانی یعنی اینکه ندونی بعدش چی میشه ! و اینا قسمتی از زندگی هستن. الان که دارم می نویسم یکم نگرانم ولی وقتی انرژی تو رو برای زندگی کردن می بینم ، آروم میشم ... تو انرژی زیادی برای زندگی کردن داری ، و این یعنی من نباید نگران چیزی باشم . همین .
راستی یکی از شعر هایی رو که برای اولین بار پدرت برام خوند و من هنوز دریادم هست و دوسش دارم برات می خونم ... شعر زیباییه ، بعدترها حتما یادت می دم که بخونی ... دنیا با خوندن این شعر ها جای زیباتری برای زندگی میشه .
حداقل میدانم
اول انسانم
بعد هم اندکی شاعر ...!
رسمی معمولیست
آوردهاند که شِبْلی
خود را به بهايی فروخت ،
و من در پی ميزان آن بهاء
خود را به تبسم يک فرشته فروختم
تو که میفهمی ریرا
ما عشق را درنمیيابيم
همچون گل ... که عطر خويش را .
ریرا ... همين ديشب
يک ستاره داشت گولم میزد
خودت که میدانی
من سادهام .
پرسيدم چهکارم داری ؟
گفت بيا خواب سيمرغ ببينيم .
ریرا ... من نرفتم
میگويند کوه قاف جن دارد !
عيبی ندارد ریرا
يک روز گريبان خود را خواهم گرفت
و به او خواهم گفت :
در خواب هيچ کبوتری
اينهمه آسمان، گلگون نبوده است !
و من زير همين آسمان بودم
و من فکر میکردم
خواب آينه میبينم ،
اما وقتی که صبح شد
سايهی درختی از دور پيدا بود !