روز تولد من
سلام دختر کوچولو
الان که دارم برات می نویسم ، پشت این پنجره ، بارون داره تموم آلودگی های امروز دنیا رو میشوره و پاک میکنه ، اون روز غروب هم که من به دنیا رسیدم بارون بود ... اره دختر کوچولو ، امروز روز تولد منه ... روز تولد مادرِ تو ...
خوشحالم که یک سال بزرگتر شدم ، و سال به سال ،جای خنده های بلندم رو لبخندهای آروم گرفتن ! خوشحالم دیگه مثل گذشته ،ساعتها رویا پردازی نمی کنم ... خوشحالم که قراره در سالهای نزدیک چند نخ از موهام سفید بشه ، خوشحالم از اینکه مادر تو هستم !
می دونی دختر کوچولو ، دنیای امروز هیچ شباهتی به دنیای بیست و پنج سال پیشی که من به دنیا رسیدم نداره ... شاید بعدها وقتی تو 25 ساله شدی اینو به من بگی و من به سادگی های تو بخندم . به خودم که دختری مثل خودم به دنیا آوردم ... و پدرت از خنده های ما احساس خوشبختی کنه.
از تو چه پنهان دختر کوچولو ... ماه تولدم رو دوست دارم ... هرچند یک سال دیرتر کلاس اولی شدم ، و بارون اونقدر بارید که تا مدت ها بعد از من مادرم رنگ خورشید رو ندید . می دونی کلا من به خیلی چیز های کوچک علاقه دارم ، اره . این منم... مادر تو ، دخترکوچولویی با دلخوشی های کوچک!