داستان دنیای آدمها
سلام دختر کوچولو
الان که دارم برات می نویسم تنها هستم ، مثل اکثر وقتایی که برات مینویسم . از کتاب خوندن خسته شده بودم با خودم گفتم برای تو نوشتن بهتر از ، از گذشته خوندنه . تا تو به دنیا برسی ،پایان نامه مو تحویل می دم و نزدیکای روز تولدت ، آزمون دکترا دارم . خدا رو چی دیدی ، شاید سال دیگه با تو رفتم سر کلاس... در کنار تو درس خوندم ... و تو هی با کنجکاوی به کاغذ ها و کتابهای من نگاه کنی ... و شاید تو دلت بگی چقد مامان کتاب می خونه ها ...!
نی نی کوچولوی من ، اینها رو اینجا برات نوشتم که فقط بهت بگم مامان در همه ی لحظات زندگی به فکر توهه . اگه اینهمه تلاش می کنه که علمش زیاد بشه فقط به خاطر آیندته ، به خاطر اینکه که بعدها که بزرگ شدی و بعدترها که اندیشه هایی در سرت داشتی ، بتونم درکت کنم. به خاطر اینکه مادر و مادربزرگم ، و مادربزرگِ مادربزرگم ، اینهمه که من به تو فکر میکنم ، به بچه هاشون فکر نکردند . به خاطر اینکه زندگی در گذشته ها ، خیلی آسون تر از امروز پیش می رفت ، به خاطر اینکه مثل نسل امروز ما نشی که وقتی به بیست سالگی رسیدی ، ندونی کجای زندگی قرار داری ... و وقتی چهل ساله شدی ، زندگی رو یه کابوس بد ندونی .
آره دختر کوچولو ... زندگی نسل امروز ما آدمها اینجوری پیش میره ، به خاطر همینه که اینهمه به شما و فرداها فکر می کنیم ، به روزهای روشن آینده ،... و میدونم که تو می فهمی من چی میگم .
به مامان اعتماد کن دختر کوچولو ، دستهای منو بگیر و به این دنیا بیا ... من حریصِ مهربونی کردنم ، حریصِ حرفهای قشنگ ، و رسالت من این خواهد بود که یک انسان تربیت کنم ... با اندیشه های پاک ... و زندگی یعنی همین .