مادر تو
سلام دختر کوچولو
چه شب آرومی در حال گذشتنه ، تو الان تا کجای راه آسمونو طی کردی که به زمین برسی ؟ صدای لالایی های منو می شنوی که از زمین برات فرستادم ؟ آره لالایی های من ... من مادر تو هستم . مادرِتو ...!
قبلا وقتی به کلمه ی مادر فکر می کردم چیزهای گنگی در ذهنم نقش می بست ولی امروز ، با فکر کردن به کلمه ی مادر یاد تو می افتم ، انگار همون طور که من مادر تو هستم در زندگی های قبلی تو مادر من بودی ! چرا تو رو یادم نیست ؟ تو اصلا از خوابهای من خبر داری ؟ تو کی به خواب من اومدی که اینهمه برام آشنا هستی . اینهمه نزدیک ولی همچنان دوری ! یک فصل بیشتر تا رسیدن تو نمونده ، تو داری می رسی ولی دستهای خام من هنوز آماده ی در آغوش گرفتن تو نیست !
چند روزی میشه که به فکرم افتاده برات لباسی بدوزم ، خواستم به دستم سوزن بخوره تا واقعا بفهمم که من مادر هستم ، و باید گاهی به صدای چرخ خیاطی آشنا باشم ... آره نی نی کوچولوی من ، من برات یه دامن چین دار دوختم ... می بینی چقدر دلم می خواد مادر کاملی باشم ؟ حالا تو برام بگو ... از زمانهایی که تو مادر من بودی و من به یاد ندارم . از شالیزارها بگو ... از جایی که باهم زندگی می کردم و اصلا شبیه دنیای امروز نبود .
اره دختر کوچولو ... راحت بخواب که من مراقبت هستم ، پرهای دوست داشتن من تا افق های دور پهن میشه . آره دختر کوچولو