داستان دنیای آدمها
سلام دختر کوچولو
همین چند دقیقه پیش داشتی تکون می خوردی ، انگار با انگشتای ظریفت داشتی پوست منو لمس می کردی ... نگران نباش ، من از لطیف ترین موجودات دنیا هستم ... تو توی پر قو خوابیدی ، یه جای آروم ... و چقدر خوش بحالته که یه جا برای زندگی داری ... در دنیایی که میلیاردها نفر بی خانمان هستن .
می دونی دختر کوچولو ... خونه ، امن ترین جای دنیاست . خونه یعنی یه خواب راحت بعد از دغدغه های هر روز ... خونه یعنی تو دلت می خواد هر گز پاتو ازش بیرون نزاری ... خونه یعنی جایی که تو به همراه خانواده ات اونجا زندگی می کنی . آره دخترم ، خانواده ... یعنی پدر و مادر و بچه ها ...
من و پدرت هم با اومدن تو خانوادمون کامل میشه ... حس داشتنت همیشه با من هست . گاهی هم که فراموش می کنم مثل دغدغه ا ی شیرین در ناخودآگاهمه ، همیشه خوشحالم با اینکه فراموش کردم به خاطر چیه ...! تو همون حس قشنگی که هم به فکرتم خوشحالم و هم به یادت نیستم می دونم که یه شادی فراموش شده ای دارم ! آره ... تو همون شادی ِ منی ... که گاه یادم هست و گاه یادم نیست . ولی در هر صورت به خاطر تو خوشحالم ...
می دونی دختر کوچولو ... گاهی غیر از خدا ، هیچ کس به خونه ی ما سر نمیزنه ... ومن از پشت همین پنجره ، ساعتها به کوه های دور دست خیره می شم که شاید کسی از راه برسه ... وکسی نمیاد که نمی یاد ... ! ولی زیاد دلگیر نیستم چون عید امسال که بهار خانوم بیاد تو رو برای ما میاره ... و تو همون کسی هستی که خدا قول داده بود یک روز برای تنهایی ما بفرسته . و زندگی یعنی همین !