بارانی های با تو ...
سلام دختر کوچولو
بارون بارید ، و بارید و بارید ... و من برای تو چیزی ننوشتم ... منو ببخش که دغدغه های زندگیم زیاد شده و تو چه صبورانه در کنار همین ها همچنان با منی .
وقتی حرکاتت رو روی صفحه مانیتور سونوگرافی دیدم ... با خودم گفتم من مادر تو هستم دخترم ... از چیزی نترس . تو مدام دستت رو جلوی صورتت می گرفتی ... چند بار هم دستت کنار سرت بود ، انگار داشتی فکر می کردی ! به چی فکر می کردی خدا میدونه ... و یا شاید برای اولین بار فهمیدی دنیای دیگه ای هم غیر از این دنیا هست ... حتما صدا هایی از بیرون شنیدی ، که با صدای خنده های من فرق داشت ... نکنه ترسیده باشی ! جای تو در وجود من امنه دختر کوچولو .
دیروز منو پدرت به جای دور رفته بودیم ... یه جای دور ولی سبز . یه عده ای داشتن درختای چند صد ساله رو قطع می کردن که جاده بزنن ... شهر بسازن ... و دنیاشونو بزرگتر کنن . پدرت یک تکه چوب چند صد ساله برداشت ... و دیشب وقتی رسیدیم خونه ، اسم تو رو روی اون چوب چند صد ساله حک کرد ... و این اولین باری بود که اسمت در جایی نوشته میشد ... و چه زیبا بود اسمت ... در کنار تاریخ زندگی اون درخت چند صد ساله ...
خوابیده ای آرام مثل بچه قوها