نیک آفریننیک آفرین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

دخترانه ها

روز تولد مادرت ...

    سلام دختر کوچولو بالاخره روز تولد مادرت رسید و تموم شد . در روزهایی که تو چهار دست وپا تمام گوشه های ناشناخته ی این خونه رو کشف می کنی . خونه،  قاره ی نا مکشوف تو شده و تو دنیای نا مکشوف من. این روزها که برای تو ننوشتم راستش سرگرم کارهای دیگری بودم... سرگرم برنامه ریزی های دیگری ... غافل از اینکه زندگی همین چیزیه که داره اتفاق می افته ...زندگی یعنی تلاش تو برای چند قدم چهاردست و پا رفتن برای رسیدن به عروسک دلخواهت ... زندگی یعنی پدرت که هر وقت از اداره برمیگرده خسته است ولی خنده هاش به ما انرژی میده ... زندگی یعنی من با یه عالمه کتاب نخونده ، ظرفهای نشسته ... خاک گلدون های عوض نکرده ... زندگی یعنی منتظر پست چ...
9 آذر 1392

دلِ دیوانه ...

  سلام دختر کوچولو  باز هم در این نیم روز پاییزی، توی این صفحه ی مجازی ، دلم برای تو تنگ شد و شروع به نوشتن کرد. از تو چه پنهون این روزها خیلی سرم شلوغه ... من ، منی که همیشه از مشغله ها فراری بودم امروز یک مادر پرمشغله هستم ...و اینه دلیله این همه دیر آمدن و زود رفتن. فردا پانزده آبانه و تو فردا شب درست راس ساعت ده و چهل و دو دقیقه ، هشت ماهه میشی . گاهی با خودم می گم چقدر کار ها مونده که باید برات انجام بدم و گاهی هم می گم ... نه همین روال خوبه ... همینکه کنار همیم و دستانِ تو با دستهای من آشناست.  دخترم گاهی از دست آدمها خیلی دلم میگیره ... آدمهایی که تا دیدن جا برای زندگی روی زمین تنگ شده ، جای دیگران رو...
14 آبان 1392

ای دل ِ پاره پاره ام ...

سلام دختر کوچولو  سلام نیک آفرین نمی دونم این چندمین نامه است که برای تو می نویسم و تو هنوز هیچ کدومشو نخوندی . الان که دارم می نویسم یه سرگیجه ای خلسه آوری دارم. انگار در گرگ و میش سپیده دمی ، سوار ماشینی هستم و از یه جاده ی پر پیچ خم دارم می گذزم ، و نمی دونم این حالت  نیمه هوشیاری برای پیچ و خم و اون جاد ه است ، یا وسوسه های خوابِ دم صبح ... تمام عصر رو بیرون بودم و این سرمای آبان ماه،هم تو تن من و هم تو تن تو آروم آروم نشست ، نشست و نشست و همون باعث شد که تو امشب زودتر بخوابی و من با ابن تب خفیف برای تو بنویسم. عیبی نداره ، چه میشه کرد ... طبیعت همیشه با ما مهربون نیست. گفتم مهربونی یاد دستهای تو افتادم ......
6 آبان 1392

داستان دنیای آدمها ...

سلام دختر کوچولو  ساعت حدوده نیمه شبه و من، مادرت، از شمالی ترین نقطه کشور در نیم کره ی شمالی ، حوالی دریای باستانی تتیس، که الان فقط یه دریاچه ازش مونده دارم برات  می نویسم . اگه خدا از اون بالاها نگاه کنه چراغ روشن این خونه رو می بینه . امشب حرفهایی زیادی برای گفتن دارم با اینهمه اتفاق هایی که در طول روز می بینم و می شنوم ولی اگه همشو خلاصه کنم باید بگم خیلی مراقب کارهایی که باعثش میشی ، باش. بعدها که بزرگ شدی و بعدتر ها که یک انسان کامل شدی باید بدونی که چه جوری رفتار کنی تا به رستگاری برسی ... اگه تمام راه رو به پایین بری ، رستگاریت فقط به سمت بالاست . بالا یعنی جایی که خدا با دو تا فرشته ایستاده و نگاهت می کنه . ازت خ...
26 مهر 1392

شعر امشب

  سلام دختر کوچولو  سلام نیک آفرینم  سلام به روی زیبای تو که غیر از لبخندهای من و پدرت چیزی ندیده .پاییز از راه رسیده و این مادرته که داره همچنان برای تو می نویسه ، از روزهای ابریه همین امسال ... تا بمونه برای سالهای بعد ... سالهای سالِ بعد ...  از تو چه پنهون هنوز هم مثل سال گذشته و سالهای گذشته که تو نبودی ، زندگی داره مثل یه گوی چرخانِ نامعلوم پیش میره و میره ... بدون اینکه از کسی بپرسه برای فردا آماده ای ؟ راستش اونقدر تند و تند می چرخه و رد میشه که من اصلا به یاد ندارم کی از هفت ساگی به هفده سالگی و بعد به بیست و هفت سالگی رسیدم... شاید که خواب بودم و آروم آروم تو همون خواب بزرگ شدم و بعد که بیدار ...
19 مهر 1392

یک مروارید سفید کوچولو

سلام دختر کوچولو  ساعت از نیمه شب گذشته و من مثل خوابگردهای داستان های شکسپیر ، در این نیمه شب دلچسب پاییزی دارم برای تو می نویسم. الان که دارم می نویسم از اینهمه کاری که در طول روز انجام میدم خسته ام و حتی نای خوابیدن ندارم. کارهای زیادی برای انجام دادن دارم ... و از همه ی اونها مهم تر مراقبت از توهه . نویی که تا چند روز دیگه هفت ماهه میشی و  من هفت ماهه که واقعا مادر شدم.  اگه اشتباه نکنم چند روز پیش ، روز جشن مهرگان بود که به طور ناگهانی دیدم که یه مروارید سفید کوچولو تو دهان کوچکت رشد کرده ... آره دخترم دندون های زیبای تو بالاخره بیرون اومدند و امیدوارم که همیشه بخندی و تا همیشه اونها رو ببینم . نمی دونم کی دندونا...
12 مهر 1392

مادرِ تو ...

                   سلام دختر کوچولو  امروز دوباره بعده مدتها مشغله، تنها شدم ، و با خودم گفتم تا وقت هست برای تو بنویسم که بعد از اینها فرصتهای کمی برای نوشتن وجود خواهد داشت. برای تو که از امروز و فردای من خبر داری ... برای تو  که  جات در تمام گذشته های من سبز بوده ... پس دوباره به تو سلام می کنم: سلام ... سلام نیک آفرین روزهای دور ... این مادرته که بهت سلام می کنه ... دختری برای همین ده سال پیش که به فردا ها خیره شده و خبری از گذشته هاش نمیگیره ... و اگر هم گاهی ، هرازگاهی ، سری به اون روزها بزنه ، با یک بغل حقیقت تلخ بر میگرده ، که دیگه اون از دختره سالهای دور ...
7 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترانه ها می باشد