یک مروارید سفید کوچولو
سلام دختر کوچولو
ساعت از نیمه شب گذشته و من مثل خوابگردهای داستان های شکسپیر ، در این نیمه شب دلچسب پاییزی دارم برای تو می نویسم. الان که دارم می نویسم از اینهمه کاری که در طول روز انجام میدم خسته ام و حتی نای خوابیدن ندارم. کارهای زیادی برای انجام دادن دارم ... و از همه ی اونها مهم تر مراقبت از توهه . نویی که تا چند روز دیگه هفت ماهه میشی و من هفت ماهه که واقعا مادر شدم.
اگه اشتباه نکنم چند روز پیش ، روز جشن مهرگان بود که به طور ناگهانی دیدم که یه مروارید سفید کوچولو تو دهان کوچکت رشد کرده ... آره دخترم دندون های زیبای تو بالاخره بیرون اومدند و امیدوارم که همیشه بخندی و تا همیشه اونها رو ببینم . نمی دونم کی دندونات تصمیم گرفتند در بیان ولی هر زمانی بود ، معلومه که تو با تمام وجود داری به زندگی سلام می کنی و این خوبه ... و این خیلی خوبه !
امیدوارم لااقل مثل مادرت دختره خنده رویی بشی ... هر چند که از خنده رویی فقط همینش خوبه که دندونای زیباتو به دیگران نشون میدی . و یا شاید برای من این طور بوده ، بعده یه عمر خندیدن و آروم و بی صدا گذشتن.
چرا امشب این خواب با چشمهای من بازی می کنه ... ولی تو در خوابه نازی ... بخواب ، بخواب که گاهی وقتا تو زندگی آدم حاضره هر چیزی داره بده ، برای یک ساعت خواب راحت ...
این حرفها بمونه برای بعد ... حرفای بهتری تو راهه ...با اومدن صبح فردا ... آره دخترم ... بخواب