بارانی های با تو ...
سلام . بالاخره تایستون تموم شد و بارون اومد ، ومن فهمیدم که فصل های زیادی باید اینجا بودم ، هرچند دلتنگی هام با هیچ بارونی پاک نمیشه . بارون ... چه بارونی ...! و زندگی یعنی همین ! دلم برات تنگ شده دختر کوچولو ... و فکر می کنم کاری جز انتظار کشیدن برای دیدنت ندارم . تو در منی و من احساس غرور می کنم . الان که دارم می نویسم صدای بارون تمام فضای این خونه ی بزرگ رو پر کرده و من ، باتو احساس دیگه ای دارم . من دریه چشم بهم زدنی از شادی بچگی هام دور شدم و شادی مادر شدم . با اینهمه دگرگونی ها ی درونی ... یک انقلاب در من رخ داده و من انگار خواب بودم . نفهمیدم . داره بارون میاد ... تموم پرن...
نویسنده :
مامان تو
10:52