بدون عنوان
سلام دختر کوچولو امروز بعد از هفته ها بارون و بارون و بارون ...بلاخره خورشید خانم بیرون اومد و به پنجره های خونه ی ما چشمک زد . هر چند باز هم "ابرهای سیاهی در انتظار مهمانی خورشیدند "... تابستون امسال هم این جوری گذشت ... در واقع باید بگم اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت . بچه که بودم حدود پانزده سال پیش ... این موقع از سال ، از شوق باز شدن مدرسه ها ، شبها خوابم نمی برد ... از شوق داشتن کتاب دفترای تازه ... مداد رنگی های نو ... از تو چه پنهون ، عاشق کتاب خوندن بودم ... عاشق خیال بافی ...هی کتاب می خوندم و هی خیال بافی می کردم ... هی خیال بافی کردم و هی خیال بافی کردم و هی خیال بافی کردم تا اینکه امروز مرز بین خیال و واقعییت در ذ...
نویسنده :
مامان تو
11:37