بارانی های با تو ...
سلام دختر کوچولو
سلام نیک آفرین مامان
سلام به تو که بلاخره به شهریوری های غمگین من رسیدی ! الان که دارم برات می نویسم ، آخرین ماه فصل تابستونه ... شهریور ... شهریور همیشه ابری ... همیشه بارونی ... همیشه دلگیر ... سال گذشته انگار همین روزها بود که حس کردم دلم برات تنگ شده ! از تو چه پنهون ، مدتیه به خودم قول دادم از دلتنگی ننویسم ... یک عمر دلتنگی که با یه سال دو سال از بین نمیره ، یا با این چند خط نوشته ...حتی با گریه کردن ...! ای خدا کجای کاری / مگه مارو دوس نداری
بگذریم ...
تو بزرگ شدی دخترم ... 15 شهریور تو شش ماهه میشی ... تا الان خیلی چیزها رو یاد گرفتی و خیلی خیلی خیلی چیزها مونده که یاد بگیری ، مونده تا بزرگه بزرگ بشی ... مونده تا یه انسان واقعی بشی ... مونده تا مادر بشی .
امروز می خوام برات از خوش شانس بودن بنویسم . می دونی دخترم ما آدمها معمولا اتفاق های خوب رو به پای شانسمون میزاریم و میگیم شانس آوردیم که این اتفاق افتاد ... شانس آوردیم که اون طور شد . ولی من می خوام بگم همه چیز اینها به خودت برمیگرده... وقتی خوب باشی و خوب ببینی ، خوب برات اتفاق می افته ... شانس ، اسم دیگر خداست ! آخه می دونی خدا خیلی ظریف و ناگهانی به آدم کمک میکنه ، در چشم بهم زدنی همه چیز رو عوض میکنه ... در ثانیه ای خوشحالت میکنه... و ما آدمها اسم این جور کارهای خدا رو گذاشتیم شانس !
آره دخترم ..می خوام بگم تو حواست باشه ... فکر نکنی که دنیا یه دشت بزرگه و ما آدمها ، آزاد و رها هر کاری که دلمون بخواد انجام میدیم... میگردیم و میچرخیم و آخرش هم از این دشت بیرون میریم و عده ی دیگه ای میان ... نه دخترم ... خدا اون بالاها مراقب همه ی ماست ... همون طور که من مراقب توام ... همون طور که پدرت مراقب ماست ...
اینها رو که بهت گفتم هرگز فراموش نکن ، شانس کوچولوی من