بدون عنوان
سلام دختر کوچولو
چقدر برای تو بنویسم ... چقدر برای تو بنویسم و روز پشت سرِشب بیاد و شب پشت سرِ روز ... ای ی ی ی... ای دختر کوچولو ... من تا چند وقت دیگه میرم تو بیست و هفت سالگی ... بیست و هفت سالی که فقط همین چند ماه با تو گذشت . تو کجا بودی وقتی من دختر بچه ی کمرویی بودم و بی دلیل به غم ها و شادی ها می خندیدم... به گلها و پرنده ها ... به خونه ها و خیابون ها ... انگار اون روزها پر داشتم ...رها ترین انسان روی زمین بودم ... با اینکه زیاد جایی نمی رفتم ولی انگار همه جای دنیا رفته بودم ... از زندگی، بی چون و چرا راضی بودم ... از خودم ... از دنیا که هنوز اسمشم نمی دونستم . تو کجا بودی ؟
هنوز خیلی مونده تا مادرتو بشناسی ... مادرِ تو ... مادرِ تو ناشناخته ترین زن دنیاست ! مادر تو هرگز تصمیم نگرفت بزرگ بشه ... مادرِ تو بچه ترین زن دنیاست ! اما تو مادرتو ببخش که اینهمه کم طاقته... اینهمه حساسه ... و دلش مدفن آرزوهای دور رو درازه ...
این حرفها رو فعلا فراموش کن... یه عالمه چیزهای خوب تو دنیاست که باید برات تعریف کنم ... این ها بمونه سر آخر ... آره این جوری بهتره ... این ها بمونه سر آخر ...