بدون عنوان
سلام دختر کوچولو
امروز بعد از هفته ها بارون و بارون و بارون ...بلاخره خورشید خانم بیرون اومد و به پنجره های خونه ی ما چشمک زد . هر چند باز هم "ابرهای سیاهی در انتظار مهمانی خورشیدند "...
تابستون امسال هم این جوری گذشت ... در واقع باید بگم اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت . بچه که بودم حدود پانزده سال پیش ... این موقع از سال ، از شوق باز شدن مدرسه ها ، شبها خوابم نمی برد ... از شوق داشتن کتاب دفترای تازه ... مداد رنگی های نو ... از تو چه پنهون ، عاشق کتاب خوندن بودم ... عاشق خیال بافی ...هی کتاب می خوندم و هی خیال بافی می کردم ... هی خیال بافی کردم و هی خیال بافی کردم و هی خیال بافی کردم تا اینکه امروز مرز بین خیال و واقعییت در ذهن من گم شده ...
گاهی از خودم می پرسم من کجای زندگی هستم ... انگار یکی یه قسمتی از زندگیمو و برداشته و بعد اول و آخرش رو جوری ماهرانه به هم چسبونه که خودمم به یادش ندارم. گاهی به خاطره های عجیب و غریب دوران زندگی ام فکر میکنم ... به بچه بازی هام ... به ذست و پا چلفتی هام ... به نادونی هام ... وای که مادر تو چقدر خاطره برای فکر کردن داره .
همین الان که به اینجای نوشتن رسیدم ... صدای یه پرنده ای از حیاط به گوش میرسه ... پرنده ای که داره آواز عجیبی می خونه ... یه صدای تازه ای داره ...انگار اومده که با منو تو صحبت کنه ... من که نمی فهمم چی میگه ولی انگار مدام داره می گه : چی شده ... چی شده چی شده ...
خدایا شکرت زبان پرنده ها رو هم گهگاهی می فهمم و این یعنی تو هنوز همون نور همیشگی دلِ منی . و همین خوبه