از دختر کوچولو به دختر کوچولو
سلام دختر کوچولو
بالاخره در این صبحِ ابریه خلوت ، به اول پاییز رسیدیم . و سومین فصل زندگی تو آغاز شد . پاییز ... پاییز فصل آرومیه ... گاهی هم گرمی تابستون رو داره هم سردی زمستون ... پاییز فصلی هست که مادر و پدرت ، تو این فصل به دنیا رسیدن ... پاییز ، بهاریه که عاشق شده !
و اما من ...من در همین جا ، به تاریخ همین امروز ،برای روزهای روشن تو می نویسم ... من ... مادرِ تو...
از صبح اول مهر گذشتیم و الان که دارم برات می نویسم در واقع غروب بارونی یکی از روزهای پاییزه... با این بارون ناگهانی که از دم غروب تا حالا داره میباره ، بهم ثابت شده که روزهای پر باران بسیاری تا بهار سال آینده در پیش داریم ... روزهای کوتاه با شب های بلنده بلند ... به بلندی بخت تو ، دخترم...
از بارون و پاییز و غروب و شب و روز گفتم ولی از خودم نگفتم ...من ، منی که همیشه حرفی برای نوشتن دارم و یادم نمی یاد زمانی این ذهن سکوت کرده باشه . سکوت کنم یا نکنم هیچ فرقی نمی کنه ... این حرفها با همین سکوت ، همین لحن و همین دلتنگی های نازک و غمناک ، برای توست ... برای تو .
سال پیش همین روزهای اول مهر بود که فهمیدم تو دختر منی ... با اینکه از همون اول هم می دونستم ، قبل از اینکه تو باشی ، قبل از اینکه دلِ من خونه ی امن تو باشه . یه شب که با یک روز پر از دلتنگی خوابیده بودم ... خواب تورو دیدم ... خواب دیدم که شکل کودکی های من هستی ... با هم چهره ی همیشه خندون ... با همون خجالت ... وقتی به سمتت اومدم ... رفتی انتهای باغ و از من دور شدی ... هنوز صدای خنده های تو در خوابهای شبانه من می پیچه .
هی .... هی ی ی ی ی دختر کوچولو ، مادر تو دست از این خیالات بر نمیداره که نمیداره . مادرِ تو می خواد لحظه لحظه ی احساساتش رو ثبت کنه ... ثانیه به ثانیه ی افکارش رو ... و این واقعا برای یک انسان سخته ... !
گفتم سخت ... یادم اومدم دنیای عجیبی شده ... دنیایی که اسم دیگرش کم کم به سختی تغییر خواهد کرد ... و در آن زمان قطعا من ، با این همه احساس قادر به زندگی نخواهم بود ...
ولی تو ... تو دخترم
" زندگی کن
و بگذار زندگی کنند ... "