از دختر کوچولو به دختر کوچولو
سلام دختر کوچولو
امروز هوا گرفته بود ،منم دلم گرفت ،گفتم بیام یکم برای تو بنویسم تا مثل همیشه خوبیه برای تو نوشتن منو آروم کنه . الان که دارم می نویسم تو خواب خوابی و شاید همه ی مردم شهر ...
می دونی دخترم ، گاهی آدمها یه خاطره هایی از گذشته های دور دارن که شاید به درستی یادشون نیاد، ولی وقتی هوا ابری میشه ، یا خورشید غروب میکنه ، یا وقتی یه آهنگ غم انگیز میشنون ، ناخودآگاه ، مثل روز اولی که خدا آدم رو از بهشت بیرون کرد ، دلشون میگیره . انگار همون موقع از بهشت بیرونش کردن.
یادمه سالها پیش به کسی گفتم : امان از دست این آخر شبهای غم انگیز زندگی ... همه چیز از اونجا ها شروع میشه، وقتی همه خوابیدند ولی ذهن من آروم آروم داره ، از دست سلول های خاکستری فرار میکنه ، تا مثل آدمهای مست ، هوشیاریشون از دست بده و به هر آنچه که غم انگیز بوده فکر کنه ...
و زندگی یعنی همین دخترم .
از وقتی تو اومدی همه ی شبها ، بارهای بار بیدار میشم تا ببینم راحتی ، مشکلی نداری، بهت شیر بدم و دوباره بخوابونمت ... و خدا می دونه چقدر با دیدن خواب راحت تو ، بی خواب های من جبران میشه.
اره دختر کوچولو
تو داری بین ما تو این خونه زندگی می کنی و همچنان عطر آسمانی ات همه جای خونه جاریه ...