نیک آفریننیک آفرین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

دخترانه ها

افطاری تابستانی

1394/4/5 19:07
نویسنده : مامان تو
1,371 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترکوچولوها 

تابستون سبز امسال هم از را ه رسید و من همچنان برای شما می نویسم. نمیدونم حالم خوبه یا بد ... روزه یا شب ... حتی نمیدونم امروز چندمه ... و چند شنبه است ... فقط از گرمای هوا فهمیدم  تابستون از را ه رسیده ... با خودم گفتم بیام و چند خطی براتون بنویسم ... در حالی که هر دوتاتون ساعتیه که به خواب گرم تابستانی رفتین و من بعداز هر خط نوشتن بلند میشم و دمای اتاقتون رو چک میکنم ... گاهی کولر رو خاموش میکنم و فکر میکنم سردتونه... گاهی از باد پنکه دور نگهتون میدارم که اذیت نشید ... حتی تازگی ها براتون پشه بند خریدم که نکنه پشه ها با گونه های شما سر سودایی داشته باشند .حواسم به شام و ناهارتون هست ... به لباساتون... به اسباب بازی هاتون و کتابهایی که با خودم قرار گذاشتم هرماه براتون بخرم... ! حواسم هست حرفی نزنم که مجبور بشم معنی بدش رو براتون توضیح بدم ... حواسم هست مادرم!

من کی مادر شدم... چقدر بی حواسم من. اگه بدونید چقدر مشغله دارم ... چقدر کار ... چه کتابهای نخونده ای که در انتظار چشم های من اند... چه مقاله هایی در انتظار تکمیل شدن ... چه روزهای عجیبی در حال سپری شدن ... درحال گذشتن با شما ... قشنگ و شلوغ ... ! خدایا شکرت ... عیبی نداره ... شماها که بزرگ شدید دیگه خیالم راحته ... دیگه به همه ی کارام میرسم... چون کمکم می کنید ... نیک آفرین ظرفای نشسته ی شام رو میشوره و نیلی اسباب بازی هارو جمع میکنه...دلم بخ بزرگ شدن شما خوشه ... دلم به عاقل شدنتون دخترا.

خدایا شکرت که هستی و هستی خودت رو در خانواده ی ما جلوه دادی . خدایا شکر 

این روزهای ماه رمضونی که بابایی روزه است حال و هوای پانزده سال پیش من ، توی خونه ی ما جاریه ... حال هوای خانه ی پدری ... سفره ی افطار و سحر ... با اولین جمله الله اکبر اذان ، سریع مثل قحطی زده ها روزه مون رو افطار می کردیم ... و پدرم می خندید ... و و ای به شبی که سحر بیدارمون نمیکردن... ! اون روزها رو با گذشت اینهمه سال چرا هنوز دوست دارم نمی دونم .شاید دلم برای پدرم تنگ شده ... چند شب پیش خواب دیدم ... بادی اومده و خونه ی پدری رو با خودش برده ... فقط پله هاش مونده ...و یک زن با موهای سیاه بلند توی حیاط می چرخید ... شبیه زن های سرخپوست بود ... لباس به تن نداشت و شعری رو بلند بلند می خوند ... دنبال مردی میگشت ... وقتی صداش کردم ... از من دور شد و ته باغ ناپدید شد ... توی خواب می شناختمش ... الان نه . پدرم میگفت خواب بد رو تعریف کنید ...ولی من از این خوابها چیزی سر در نمیارم که تعریف کنم... خوابم بد بود یا خوب نمیدونم ... داشتم دنبال اون زن میرفتم که نیلی گریه کرد و شیر می خواست.بعد از اون دیگه خوابم نبرد .می دونم یه جاهایی از مغزم داره آسیب میبینه ولی نمیدونم کجاست که این بی حواسی ها میاد سراغم ... این خوابها .

خدا خودش کمک کنه ... به بابایی به من ... به شما دخترا و به همه ی خونه ها و خانواده ها... 

آمین

 

پسندها (2)

نظرات (1)

همراه رایانه
7 تیر 94 9:12
همراه رایانه مرکزی برای پاسخگویی به سوالات رایانه ای تلفن :9099070345 www.poshtyban.ir
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترانه ها می باشد