بیست و هفتمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
سلام دخترکوچولو
روزهای با تو در تهران بزرگ ، در نمایشگاه کتاب ،خوب بود ... گرم بود و سوزان ... و پر از شلوغ ... و این برای ما که یه گوشه ی خلوت دنیا رو گرفتیم و داریم برای خودمون زندگی می کنیم ... آنقدر ها که باید خوب نیست. خوشحالم که به کتاب علاقه داری ... و خوشحالترم که می تونم هفته ای ... ماهی و یا لااقل فصلی ، برای تو یه چند کتاب ساده ی کودکانه بخرم ... کتابهایی که در اون تموم آخر قصه ها قشنگه ... و هیچ کس اون تو ، مثل دنیای واقعی دلش نمیگیره ... و همیشه یکی حواسش هست که همه چیز و جمع و جور کنه و ... هیچ چیز اونقدر بد نیست ، که نشه درستش کرد .
خدایا شکرت ... به خاطر نیک آفرین شکرت ... به خاطر خانواده ای که بهم دادی ...به خاطر اینکه هر چقدر هم که ناراحت باشم ، سر آخر خودت با یه دسته گل میآی و خوشحالم می کنی ... خدایا ممنونم از اینکه بهم اجازه دادی هنوز چشم بر روی صبح باز کنم ... با تمام سختی ها ... ندونم کاری ها ... با تموم بارهای باری که فراموشت کردم...
و باید زندگی همین باشه . همین!