از دختر کوچولو به دختر کوچولو
سلام دختر کوچولو
این روزها ی پر از شلوغ حسابی منو از تو دور کرده بود ... حسابی ما رو مشغول رفت و آمدبا آدمها کرده بود ... مشغول آداب دنیای آدمها ... به خاطر همین ها ، الان حسابی دلم برات تنگ شده ... برای دختر کوچولویی که من مادرشم.
هوا اینجا مثل همه ی حال و هواهای آخر بهار ِ هر ساله... گرم و ابری ... و به قولی ،گاهی هم آسمون با رعد های بزرگ ، سینه صاف می کنه... ومن اینجا تو این خونه ی نزدیک کوه ... در ارتفاعی که هنوز نه به خدا نزدیکم نه به زمین ... دارم برات می نویسم.
امروز ، امروز همین دم دمای ظهر آخرین مهمونهامون هم از خونمون رفتن و هوا ابری شد و بارونی زد ... کوچه خلوت شد ... و زنی با زنبیلی از اون گذشت و من یاد زن بودن افتادم... یاد تنها بودن ! با خودم گفتم بیام و چند خطی برات بنویسم . از زن بودن و عجیب بودن ... از هجوم احساسات سرکش ... از خستگی همیشگی زیر بار از خودگذشتگی ها ... زیر بار فداکاریها ... از همیشه حساس بودن ... از درک نشدن ... از خستگیه همیشه حساس بودن و هزارتای دیگه ، که اگه بنویسم این صفحه پر میشه از همون احساسات سرکشی که گفتم... احساسات خطرناک ... احساساتی که گاهی دلم می خواد برن و دیگه بر نگردن!
با اینهمه خوب شد که تو هم جنس من شدی ... وگرنه چطور اینهمه رو برات می نوشتم و می گفتم ... دیگه کم کمک بزرگ تر میشی و من نگفته تو می فهمی و من حس نکرده تو می دونی! خدایا شکرت که همین رو لا اقل بهم دادی . به من که اونهمه چیز از تو خواستم که گاهی همشون باطل باطل بودند... ! ممنون که آرزوهای باطل من رو نشنیدی ...!
زن بودن نه فقط به معنی محتاج بودنه ... ولی تا اونجایی که پای احساسات رفته باشه ، از همونجاها تا آخر هر قصه ای ، زن بودن یعنی محتاج بودن. آخ که من اصلا این قسمتش رو دوست ندارم. گاهی با خودم میگم کاش زنها دونفر بودن ... یکی فکر میکرد و زندگی رو جلو می برد و یکی دیگه درگیر کنترل احساسات میشد ... و باورکن زندگی اینگونه زیباتر بود ... حیف که نیست ... حیف که نمیشه .
چقدر حرف بزنمبرای تو ...چقدر شعر بنویسم ... چقدر بگم تا تو بفهمی مادرت احساساتی ترین زن دنیاست ... جوری که گاهی از پس کوچکترین مشکل زندگی بر نمیاد ... چقدر باید بنویسم تا تو بعدها بخونی که مادرت حریصِ عطر لبخنده ... حریص آوازهای نو... و تموم بدی هاش هم به خاطر مهربونی های بی نتیجه است ... مهربونی های تا ابد بی نتیجه !!!
اصلا بیخیال حرفای من ... اینها رو نوشتم که بگم فردا شب دوباره تو یک ماه به عمرت اضافه میشه و پانزده ماهه میشی... و من این پانزده ماه ِ زندگی با تو رو دوست داشتم و تا چرخه های بعدی زندگیم دوست خواهم داشت .همین!