اردی بهشت بارانی
سلام دختر کوچولو
نیمه شب زیبای بهاریت بخیر
یه بهار دیگه هم اومد و من همچنان دارم برای تو می نویسم ... از شب و روزهای گذشته ... از فصل های گذشته از سالهای گذشته ... و تا به امروز جاری ... تا به امشب و روی همین صفحه ی مجازی ... وقتیکه که تو خوابی ... خواب ِ خواب ...
آهای مهتاب پاورچین / پاورچین سایه برچین / درِ گل خونه بازه / عزیزم خواب نازه ...
از تو چه پنهون این روزها باز مثل فصلهای گذشته نمی تونم نقش خودموتو زندگی پیدا کنم ... از اینهمه تلاش روزانه فقط یه خستگی همیشگی برام مونده... خسته ام و حتی گاهی با خودم فکر میکنم چقدر مادر بودن دشواره ... ! تو به همه ی جای خونه سرک میکشی ... توی کشو ها و کمدها ... جاهای تنگ و تاریک ... جاهای خطرناک ...حتی تو حیاط و پارک ... و من شیفته ی این کنجکاوی معصومانه ی تو هستم ... شیفته ی ذهن جستجوگرت ... شیفته ی نگاه فلسفی ات به اشیا ... که دنبال علت ها و معلول ها هستی ... دنبال کشف قانون نامکشوف نیوتن ... و من تو همه ی این راه ها دنبالت هستم... هر جا که میری ... هر چیزی که بر می داری... اونقدر از چرایی اشیا سوال می پرسی که منم به شک می اندازی ... چیه ؟ چرا ؟ چی شده ؟ و... همین طور تا آخر ...
توی این شب ِ بارونی اردی بهشتی باید اعتراف کنم ... عاشق مادرِ تو بودنم... و در عین حال چقدر خسته از مشغله ها ... از من به تو یادت باشه ... روزی ... شبی ... وقتی ... هر موقع مادر شدی تموم کارهای دیگرت رو تعطیل کن ... تا خستگی ها ... مادر بودنت رو نا زیبا نکن... و این یعنی نصیحت ... آخ که من چقدر دلم برای آینده ات تنگ شده ... حتی برای فردات ... به وقتی که بهت میگم ... یه چیزی خطرناکه و تو دست می کشی و زودی میآی بغل من ... برای مهربونی هات و حرفهات که اصلا گاهی انگار به یه زبون دیگه ای میگی ... و این خوبه . همین.