از مادر دختر کوچولو به دختر کوچولوي يک ساله
سلام دختر کوچولو سلام به اسم زيباي تو سلام به تو که چه خوب ، نيک آفريده شدي براي روزهاي تنهايي مادرت روي اين کره ي خاکي سلام نيک آفرين ِ يک ساله ي مامان مادر تو ... همون زني که اولين بار صداي سرفه هاي تو رو وقتي به دنيا مي اومدي شنيد و به تو سلام کرد ، تا دوشب ديگه يعني ساعت ده و چهل و دو دقيقه ي 15 اسفند ، يک ساله که مادرته ...مادرِ تو يکي از خوشبخت ترين زنهاي روي زمينه ، فقط و فقط به خاطر داشتن تو... . امشب خواستم جلوتر از تاريخ تولدتت برات بنويسم ، که بهت گفته باشم چقدر دلم براي نوزادي هات تنگ ميشه ... براي سرهميِ مخمل ارغواني رنگت ... براي کلاه و دستکش و لباساي کوچولوت ... براي دستهات که دارن هر روز بزرگ و بزرگ تر ميشن و بعدها ناگهان مي بينم که از دستهاي منم بزرگتر شدن ... که دستهاي منو در آغوش گرفتن ... مدتهاست که مي خواستم خاطره ي تولدتت رو بنويسم ولي فرصتي نبود که نبود ... و حالا امشب بعده يک سال فرصت اندکي هست براي از تو گفتن . خب ... بزار ببينم ... روز تولد تو مثل هميشه بود... همه چيز مثل روزهاي پيش بود... حرکت ابرها ... گردش زمين ... و من وقتي صبح از خواب بيدارشدم و بهت سلام گفتم هرگز نمي دونستم اين آخرين روزيه که در مني ... اون بيرون ... هوا سرد بود ولي همه در تدارک بهار بودند... مهم نبود چقدر هوا سرد بشه ... مهم اين بود که بهار سر ساعت به زمين ميرسيد . اون روز غروب وقتي تو آروم آروم تصميم گرفته بودي که بالاخره بياي و من توي دلم غوغايي بود ... يه درد عجيبي داشتم ولي خندون بودم ... وقتي به بيمارستان رسيدم ... پدرت دستهاي منو گرفت و گفت : ما يک خانواده ميشيم شادي ... و تو انگار خنديده بودي ...همه چيز به سرعت باد گذشت ، دکتر ، اتاق عمل ،بيهوشي و آخرش تو که توي قنداقي در کنارم خوابيده بودي ... آره دخترم ... تو به دنيا اومدي و اون شب ، آخرين برف سال باريد ...