برف ، برف ...
سلام دختر کوچولو سلام نيک آفرين روزهاي برفيِ مامان بالاخره همون کلاغهايي که روي بلندترين درختهاي اين سرزمين مي گفتند : برف ... برف ...، برف رو به اين سرزمين آوردند. برف باريد و باريد و باريد و همه جارو سفيد کرد ، شب روز شدو روز شب ... برف اومد و نشست و يخ بست و آب شدو رفت...رفت که رفت و معلوم نيست که ديگه کي دو باره بياد . خداروشکر ... خداروشکر که تو هستي و من اين زمستون تنها نيستم ... و اين زمستون مثل زمستونهاي ديگه ، با اومدن برف نو ، منتظر فرشته ام نشدم ... منتظر فرشته اي که سالها پيش اومده بود توي خوابمو بهم گفته بود ، با اولين برف سال مياد و منو ميبره ... امسال فهميدم تو اون فرشته اي که منتظرش بودم ... که در خوابهاي زمستوني من ، از آسمون افتاده بود درست توي اتاق من ....!!!! هي دخترکوچولو ... اينهمه حرفهاي خيالاتي مامان رو ميشنوي خنده ات نميگيره ؟ خسته نميشي؟ چه کنم که مامانت احساساتي ترين زن دنياست و تو با اين گوش شنوا ، عاقل ترين نوزاد دنيايي! خب ... عاقل ترين نوزاد دنيا ، خبر داري يازده ماهت هم تموم شد . در حاليکه باز داري دندون در مياري و گاهي بدون تکيه گاه چند ثانيه روي پاهات مي ايستي . از برف و زمستون سر در نمياري ... از دنياي سخت ، شلوغ ... نامرد ... و باز هم خوش بحال تو شده ... آخ که منم چقدر دلم از اين خوشبحال ها مي خواد و چقدر دلم مي خواد جاي تو باشم ... يکي هميشه مراقبم باشه مراقب اين دل ِ ناماندگارِ بي درمان ...