اولین تنهایی های تو
سلام دختر کوچولو
نیک آفرین ِ همیشگی من ، سلام
این مادرته که داره برات می نویسه در حالی که تو این فصل سرد ، تنها وجود تو به وجود من گرما میده . من مادرت هستم ، دختر بچه ای برای همین بیست سال پیش ... برای همین دو دهه ی گذشته ... تو کجا بودی وقتی رازهای دخترانه ی من توی دلم پنهان شده بود و هیچ کس نبود تا براش حرف بزنم !
ولی نه ... امروز می خوام از تنهایی خودم چیزی ننویسم ، امروز می خوام از دیشب بنویسم ، از تنهایی دخترکوچولوی ده ماهه ای که فقط و فقط تو این دنیا مامانشو میشناسه و مادرش هم برای چند ساعتی تنهاش گذاشته . نمی دونم پیش خودم چی فکر کردم ، نمی دونم چرا با خودم فکر کردم که حتما می تونی تحمل کنی نمی دونم چرا طاقت تورو با طاقت خودم سنجیدم. با خودم گفتم عروسی جای دخترکوچولو ها نیست گفتم تو شبها زود می خوابی و بهتره که ببرمت پیش مامان جون و خاله ات تا راحت باشی. فقط سه ساعت نبودم و همون سه ساعت فرصت مناسبی بود برای هجوم دلتنگی ها ... برای ماما ماما گفتن های تو و نشنیدن های من ...شاید صدای موزیک بلند بود یا مسافت دور بود ... نمی تونم تصور کنم ... رقیصدن های من و گریه های تو ... خنده های منو بی تابی های تو ... بی خیالی های منو دلتنگی های تو ... من کجا بودم وقتی تو دخترکوچولوی دلتنگی بودی و به خاطر در کنار من بودن اشک می ریختی ؟ من کجا بودم ؟ سالهاست که کسی از سرِ دلتنگی برام اشک نریخته بود... سالهاست که از داستان عاشقی های نیمه شب و نامه های اشک بار منو و پدرت گذشته ... تا اینکه تو دیشب خاطره یه عشق رو بیادم آوردی ... عشق مادر و فرزندی ... عشق مادر بودن ... عشق دوست داشتن و دوست داشته شدن ... ای خدا ... ای خدا ... ای خدا ...
نمی دونم باید از خدا بخوام تا وقتی تو هستی منم باشم یا نه ... ولی از خدا می خوام همیشه نگهبان آرامش تو باشه ... نگهبان آرامش فرشته کوچولویی که تازه زمینی شده ... خیلی تازه ... همین ده ماه و ده روز پیش ... آره ... ده ماه و ده روز پیش ...