میان آفتاب هشتم دی ماه
سلام دختر کوچولو
بالاخره زمستون با تموم سردیش به این سرزمین رسید و الان که دارم برات می نویسم پشت همین پنجره داره نفس سردش رو فوت می کنه به خونه ها و خیابونها ... به درختا و کوه ها ... به این شب دلگیر بلند ... و خدا ... خدا هم از اون بالا داره برای چراغ روشن این خونه لبخند میزنه !
از تو چه پنهون می خواستم از همون اولین شب بلند زمستون برات بنویسم حیف که این مشغله های هر روزه نمیزارن ... این مشغله ها دارن کم کم کار دستم می دن ... این مشغله ها دارن کم کم زیاد میشن ... این مشغله ها دارن کم کم هر جایی می شن .
امروز روز هشتم دی ماه بود که تموم شد و به شب رسید . روزی ،شاعری برای همچین روزی شعر گفته بود و من وقتی سالها پیش خوندمش ، بارهای بار با خودم زمزمه کردم ... نمیدونم به چی فکر میکردم ... شاید به امروز ، به مادر بودن ، به تو که در سردترین نقطه ی زمین هم جات در آغوش من گرمه .
...
... ...
... ... ...