روز تولد تو
سلام دختر کوچولو
خدا همیشه در سه شنبه غروبها ، منو با اتفاق های سرنوشت ساز زندگیم ، غافل گیر میکنه . چه سه شنبه هایی که گذشت و مسیر زندگی منو تغییر داد و این بار داستان سه شنبه ای که تو به دنیا اومدی .
آره دخترم ... تو به دنیا رسیدی و من در چشم به هم زدنی مادر شدم. تو در روز خوشبختی به دنیا رسیدی و من میدونم این خوشبختی تا ابد ادامه خواهد داشت.
پس مادر شدن این حسیه ! چه احساس غریب و آشناییه ... انگار از ازل مادر بودم ولی نمی دونستم و یکباره با تولد تو ، همه چیز در من تغییر کرد ، حس مادر بودن ، مثل خون در رگهای من جاری شد و من سبز شدم .
چقدر ناگهانی تصمیم گرفتی که بیای دخترم. من منتظر زمان مناسب تولد تو بودم ولی تو در حال من اتفاق افتادی . الان که دارم برات می نویسم تو توی تخت خواب کوچکت آروم خوابیدی ... همون جوری که تصور می کردم هستی با همون اخلاق و همون بامزگی ها ... همون چهره که توی مانیتور سیاه سونوگرافی دیده بودم ، همون آرامش ...
چقدر زود دوران با تو بودن تموم شد ... چقدر زود همه ی فصل های سرد گذشت و تو آخره آخره فصل های سرد به دنیا اومدی.
چقدر دلم برای روزهایی که آروم در من خوابیده بودی تنگ میشه ... حالا من تا سالها در خودم تنها می مونم. هر چند توی این دنیا دیگه تنها نیستم. ما یک خانواده ایم دخترم ... من مادر توام تو مادر من ، من خواهر توام توخواهر من ...
بعد از مدتها برای تو نوشتن امروز فهمیدم ، در کنار تو بودن و برای تو نوشتن شیرین تره ، نیکی آفرین