داستان دنیای آدمها
سلام دختر کوچولو
شب و روزت بخیر. در دنیای آرومت چه می کنی ؟ چی باعث میشه تکون بخوری ؟ چه وقتایی می خوابی ؟ چیکار می کنی که اینهمه صبوری ؟ پس من چرا صبور نیستم ؟ بیا و دستهای منو بگیر و منو ببر به سمت آرامش ... من مادرِ توام .
چرا هر چی می گردم تو خواب و بیداری پیدات نمیکنم ... تصویری که از تو دارم هزاران قطعه شده ... هر قطعه ای رو که برمیدارم قسمتی از تو هست ولی تمام تو نیست ! تمامِ تو چه شکلی دختر کوچولو ؟ تو شبیه کی هستی ؟ اخلاقت ، رفتارت ، صدات ؟ اصلا صدات شبیه کیه ؟ تو مثل خودتی نه ؟ مثل یه انسان تازه به زمین رسیده ... با جدید ترین افکار آسمونی . تخیل مادرت ، ناتوانه از تصورِ تو .... چه زجر شیرینی!
می دونی دخترم امروز که یکی از روزهای آفتابی زمستونه ، یادم افتاد برات بنویسم یادت باشه ، بعدها که به دنیا رسیدی و بعدتر ها که بزرگ شدی ، هرگز از آدمها انتظار نداشته باشی . انتظار داشتن یعنی راه نجاتت رو از کسی بخوای ، که معمولا انسان ها راه نجات هم نیستن...! بعد اون وقته که سرخورده میشی ، نه از اینکه نتونستن بهت کمک کنن ، بلکه از این که چرا از خدا نخواستی ، از کسی که همیشه مراقبته !
ولی آدمها معمولا اینو فراموش می کنن ، اما خواهش میکنم تو فراموش نکن ...
آخه می دونی ، تقصیر آدمها هم نیست ، کسی از اول بهمون یاد نداد، بعضی از ما آدمها بدون رعایت هیچ اصولی برای زندگی ، بزرگ شدیم ... ولی من سعی میکنم به تو بگم هر چند که خودم بهشون عمل نکردم ولی تو یادت باشه ... تو مراقب باش.
هی ی ی ی ی .... دختر کوچولو ، اگه بدونی در این روزاهای آخر با توبودن چقدر دلم گرفته . وقتی فکر میکنم بالاخره باید ، روزی ، شبی ، غروبی، وقتی ، ... تو رو از خودم جدا کنم ، وقتی فکر می کنم نمی تونم تا ابد یک فرشته رو در خودم نگه دارم ، که باید اون فرشته رو تبدیل به آدم کنم و بیارمش توی این دنیای پر از شلوغ ...!
خب ، عیبی نداره همین یه مدت کمی هم که در من بودی ، زمان شیرینی بود که به سرعت بادهای پاییزی گذشت و از تموم فصل های سرد رد شد تا... بهار ....!