داستان دنیای آدمها
سلام دختر کوچولو
سرِ مامان این روزا خیلی شلوغه ... آخه می دونی ما آدم بزرگا خیلی مشغله داریم . مشغله داریم یعنی اینکه برای آسون تر کردن زندگی یه عالمه کارا انجام می دیم ولی بعدش می بینیم که خیلی سخت تر میشه ، زندگی رو می گم .
یکی دو تا دیگه امتحان مونده که بدم و بعد تا یک سال قول میدم سراغ کتابهام نرم و فقط و فقط با تو باشم . راستی ممنون که سر جلسه ی امتحان مدام تکون میخوردی و یادم میانداختی که من تنها نیستم . راستش این اولین باری بود که دونفری امتحان می دادم. و فقط خدا می دونه چه اعتماد به نفسی داشتم . هر جا که سوالی یادم می رفت وقتی به تو فکر می کردم با یه پشت گرمی شیرینی ، خوب فکر می کردم تا یادم بیاد . آخ که چقدر هر چه که به تو مربوط میشه شیرین و دوست داشتنیه .
منو پدرت داریم کم کم اتاقت رو آماده می کنیم . دلم می خواد زود امتحانام تموم بشه و حسابی برات خرید کنم. اتاقت خیلی قشنگ شده و قشنگ تر هم میشه دخترم. بعضی ساعتها در روز میرم دم در اتاقت ، سرمو به چهارچوب در تکیه میدم و به تو فکر می کنم ... به تو که قراره جایی روی زمین حریم شخصی ات باشه . به اتاقت با اونهمه رنگ های شاد ...
تو دیگه داری بزرگ و بزرگتر میشی و من با اینکه گاهی نفس کم میارم و ظرفیت داشتنت رو ندارم ، با این حال با تموم قدرتم از تو محافظت می کنم. می فهمی چی میگم دختر کوچولو ؟ با تمام قدرتم . هر چند من یه زنم و قدرت در دنیای انسانها برای مرد ها تعریف شده ، ولی من میخوام برای تو قوی ترین باشم ، می خوام محکم باشم و از هیچ دردی نترسم . و مادر بودن یعنی این ... آره دختر کوچولو