بارانی های با تو ...
سلام دختر کوچولو
بالاخره زمستون شد ... و این اولین باری که تو فصل زمستون برای تو می نویسم و همچنان معتقدم برای تو نوشتن خوب است . بیرون ... پشت این پنجره هوا خیلی سرد شده ، تموم روز داشت بارون های ریز ریزی می بارید ... ولی من اینجا در این اتاق گرم تو رو در خودم نگهداشتم ... نمیزارم سردت بشه .
از صبح تا حالا چندبار دیگه لباساتو نگاه کردم ... اگه بدونی دیروز منو بابابی چه لباسای زیبایی برات خریدیم . همش تو رو تصور می کنم که این لباسا رو پوشیدی و کنار من و بابات آروم بخواب رفتی ... و همچنان که ما خوابیدیم هوا کم کم گرم میشه و بهار میاد توی خونمون ... و اولین فصل زندگی تو شروع میشه . اولین فصل زندگی تو فصل بهاره ... همه ی گلها و پرنده ها و درختها خوشحالن ... آدمها هم خوشحالن ... همه لباس نو پوشیدن ... همه جا رو برای رسیدن بهار آب و جارو کردن . وای که من چقدر کم طاقتم ...
این روزها خیلی بیشتر از قبل تکون می خوری ... انگار بیشتر از قبل می فهمی که یه دنیایی که اون بیرون هست ... تو هم مثل منو پدرت بی تابی دختر کوچولوی مامان ؟ گاهی با خودم می گم من چیکار می تونم بکنم که مادر خوبی برای تو باشم ... همه ی کاراهایی رو که بعد از تولد تو تا آخر عمر باید برات انجام بدم رو بارها با خودم مرور می کنم ... ما یه خانواده میشیم ... منو تو بابا مثل سه تا دوست باهم زندگی می کنیم ... منو تو همیشه هوای همو داریم ... منو تو کارهای زیادی برای انجام دادن داریم دخترم ...
راستی تا یادم نرفته بگم حالا که پیش خدا هستی یادت نره بهش بگی مراقب تو و همه نی نی ها باشه ... بهش بگو مادرای زمینی رو فراموش نکنه .