مادر تو
سلام دختر کوچولو
صبح جمعه ات بخیر . از صبح تا حالا هرچی صدات می کنم، تکون نخوردی ، فکر کنم هنوز خوابیدی خرس کوچولو ی من .
ببین دختر کوچولو بیا با هم دوست باشیم ... از الان تا وقتی قلب من آخرین ضربه های حیات رو می زنه . قبول ؟
می دونی مامانت آدم عجیبیه بین آدمها ... بعد که بزرگ شدی خودت می فهمی . مامانت ، قبلا دختر کوچولوی ساده ای بود که الان تبدیل به یه آدم ساده شده ... همیشه قبل و بعده حرف زدن می خنده ... وقتی دلش بگیره همه می فهمن ... مامانت یه پدر مهربون داره که همش عکسش روی میز مطالعه اش هست . شاید قلبش رو از او به ارث برده ... و شاید تو هم قلب اونو به ارث ببری . ارث چشمگیری نیست ولی همش احساس می کنی موضوعی برای خوشحال بودن وجود داره ... و شبها که خوابیدی خواب می بینی دوتا پر درآوردی و داری پرواز می کنی ... خلاصه از این احساسات عجیب و غریب پیدا می کنی . و تخیلت اونقدر قوی میشه که همیشه فکر می کنی ، هر سال با اولین برف ، فرشته ای برای بردنت میاد که پرهاش شکسته ... نه می تونه دیگه تو رو ببره نه خودش برگرده بالا ... و هی برفا رو کنار میزنی ببینی کجاست ... و بعد ... منتظر سال بعد می مونی .
باور کن اگه تو ی این دنیا تخیل نداشته باشی نمی تونی زندگی کنی ... مادرت وقتی فقط یه دختر بچه بود و توی باغها می چرخید و باد لای موهاش می وزید ، آره درست همون موقع به تو فکر کرده بود که خوبی های زندگی رو بهت نشون بده ... آره دختر کوچولو .. به تو که مال این روزهای منی .