شعر امشب
سلام دختر کوچولو
چه شب بلند و طولانیه ... وقتی حوصله ام از درس خوندن سر میره ، کاری جز فکر کردن به تو ندارم. امروز با بابایی ومامانی رفتی بیرون بهت خوش گذشت ؟ نور آفتاب چشاتو اذیت کرده بود نه ؟ حس کردم مدام داری می چرخی.
دلم نمی خواد از دلتنگی ها برات بنویسم ولی هی قلمم به سمت تنهایی ها کشیده میشه . وقتی توبیای دیگه ما تنها نیستیم ... لااقل صدای تو تمام فضای این خونه ی بزرگ رو پر میکنه و من دیگه هیچ صدایی از بیرون نمی شنوم ... دیگه از کسی نمی خوام به تنهایی من بیاد . و همه ی کسایی رو که در گذشته بهشون محبت کرده بودم رو فراموش می کنم ، همون طور که اونها منو فراموش کردند ، من الان تو رو دارم و حاضر نیستم جامو تو دنیا با کسی عوض کنم . خدا اگه تو رو به من نمیداد چیکار میکردم ؟ حتما از تنهایی روی همین پله ها می نشستم و پیر میشدم. یادم نمیاد کی تو رو از خدا خواستم و کی خدا به دستهای تنهای منو پدرت پی برد ... ولی می دونم حالا ما خوشبخت و آرومیم .
آرام باش قلب من ...آرام
آرام باش دختر کوچولو