از این روزهای تابستانی...
سلام دختر کوچولو
سلام نیک آفرین
سلام به تو که تمام روز و شب من با تو میگذره ... بی وقفه ... مدام ... از لحظه ای که به دنیا اومدی تا الان ... که شانزده ماهه شدی ... شب و روز و شب روز و شب و روز ... حتما تو با خودت فکر میکنی که تو دونفری ... و هرگز نبوده که تنها باشی ... بی من ... بدون آغوش من ....
این روزها ... این روزهای گرم تابستونی هم در کنار تو داره میگذره ... تو خیلی کارها یاد گرفتی ... تو خیلی از چیزها رو درک میکنی ... تو خیلی حرفای بچگونه میزنی که گاهی آدم دلش می خواد یک کلمه ی جدیدی رو که یاد گرفتی یک ساعت مدام تکرار کنی تا شاید از شنیدنش خسته بشیم.... از ده ماهگی مدام می پرسی این چیه و چی شده ... نی نی ... مامان و بابا ... گل ... می می نی ... افتاد ... مامان جون ... مه مه بده ... بریم بریم ...و خیلی چیزای نا مفهوم دیگه رو می گی ... تمام اجزای بدنت رو می شناسی ... و همین که از کارت ناراحت میشم زود میآی و منو ناز میکنی که یعنی ببخشید ...
تو درک میکنی ... تو می فهمی وقتی من شادم و یا ناراحت ... وقتی تو فیلم یا کارتون کسی گریه میکنه یا ناراحته ، تو هم شروع به ناراحتی و گریه می کنی . وقتی صدای کلید در میآد می دونی که بابا اومده و از خوشحالی جیغ می کشی... از نی نی ها خیلی خوشت میآد ...از پیشی ها و هاپو ها ... و یک روز هم تو یه جنگلی یه گاوی دیدی و ذوق ، مدام برای خودت حرف می زدی ... تو کی اینهمه یاد گرفتی نیک آفرین ؟ من یادم نمیآد بهت یاد داده باشم ... تو کی یاد گرفتی که خوب باشی ... حتی وقتی ناراحتی ... آروم باشی تا در جشنی ... مهمونی ، به ما بد نگذره ... ؟ خدایا شکرت
با اینکه خیاطی بلد نیستم چند روز پیش برات یه لباس خواب درست کردم.... و بد هم نشد . اینم از عکسای این روزهای تو ...